محفل عاشقان

    این وبلاگ متعلق به امام زمان عج الله ومحبان وعاشقان ایشان می باشدباصلوات برای سلامتی وظهور هرچه سریعتر ایشان نگاهمان کنید»
  • خانه 

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا

مجنون شدم که راهی صحرا کنی مرا
گاهی غبار جاده ی لیلا، کنی مرا
کوچک همیشه دور ز لطف بزرگ نیست
قطره شدم که راهی دریا کنی مرا
پیش طبیب آمده‌ام، درد می‌کشم
شاید قرار نیست مداوا کنی مرا
من آمدم که این گره ها وا شود همین!
اصلا بنا نبود ز سر وا کنی مرا
حالا که فکر آخرتم را نمی­کنم
حق می­دهم که بنده دنیا کنی مرا
من، سالهاست میوه ی خوبی نداده‌ام
وقتش نیامده که شکوفا کنی مرا
آقا برای تو نه ! برای خودم بد است
هر هفته در گناه، تماشا کنی مرا
من گم شدم ؛ تو آینه‌ای گم نمی‌شوی
وقتش شده بیائی و پیدا کنی مرا
این بار با نگاه کریمانه‌ات ببین
شاید غلام خانه زهرا کنی مرا
*علی اکبر لطیفیان*

سرمن رای

31 فروردین 1391 توسط محفل عاشقان

شهر سامرا چهارمين شهر مقدس عراق است. نام این شهر در اصل « سر من رأی » بوده است یعنی « هر که آن را ببیند شاد می شود » اما بعدها این شهر رو به ویرانی نهاد و به « ساء من رأی » ، « هر که آن را ببیند ناراحت می شود »مشهور شد و پس از مدتی به اختصار ، « سامرا » نام گرفت. ساختمان اين شهر كه در 124 كيلومتري شمال بغداد و در سمت شرق رودخانه دجله قرار گرفته، به سال 221 هـ . باز مي گردد.در اين سال محمد المعتصم بالله فرزند هارون الرشيد پايتخت خلافت را از شهر بغداد به سامرا منتقل ساخت و تا سال 256 هـ . هشت خليفه از اين شهر حكمراني و خلافت نمودند. در اين سال المعتمد علي الله عباسي بار ديگر به بغداد بازگشت و آنجا را پايتخت خلافت قرار داد. سامرا طي مدت سه دهه پايتختي، توسعه فراواني يافت و تعداد زيادي از كاخها و تفريح گاهها و مساجد در اين شهر ساخته شد. آنچه امروزه بر اهميت اين شهر مي افزايد، قرار داشتن بُقعه پاك دو امام معصوم و برخي از افراد خانواده ايشان مي باشد. حرم مطهر امام دهم حضرت علي بن محمد الهادي(عليهما السلام) (تاريخ شهادت: سال 254 هـ .) و امام يازدهم امام حسن بن علي عسكري(عليهما السلام)(تاريخ شهادت: 260 هـ .) قلب شهر امروزي را تشكيل مي دهد، اين بقعه در دوران زندگاني دو امام(عليهما السلام)خانه مسكوني آنان بود، و پس از شهادت در آنجا دفن شده اند. درون ضريح آرامگاه دو امام معصوم و « حكيمه خاتون » دختر حضرت جواد و عمه امام عسكري است كه شاهد ولادت امام زمان «عج» بوده است. اين بانو زني پرهيزكار و مورد احترام چهار امام معصوم بوده است و ديگري «نرگس خاتون» همسر امام حسن عسكري(عليه السلام)و مادر امام زمان است. نخستين ساختمان بر آرامگاه آنان، از قرن چهارم هجري است كه تاكنون همواره تجديد و ترميم شده و توسعه يافته است. اين حرم مطهر داراي گنبدي است كه يكي از بزرگترين گنبدها در جهان اسلام است، محيط اين گنبدِ طلاييِ عظيم، 68 متر است كه در آن 72 هزار كاشي طلا به كار رفته است. در دو سمت اين گنبد دو گلدسته طلايي زيبا قرار دارد كه هر يك داراي 36 متر طول است. آن گنبد در سال 1200 هـ . بر جاي گنبد كهني كه ناصرالدوله حمداني در سال 333 هـ . آن را ساخته بود بنا گرديد. در زير گنبد حرم مطهر، ضريح نقره اي زيبايي قرار داشت كه ساخته هنرمندان اصفهاني در سالهاي دهه 60 ميلادي بود. متاسفانه حرم مطهر عسکریین (سلام الله علیهم) چهار سال پیش توسط دشمنان و افراد معاند بمب گذاری شد و همینک توسط شیعیان و با نظارت علماء بزرگوار در حال بازسازی است.

 نظر دهید »

یاران امام حسین علیه السلام در کربلا

30 فروردین 1391 توسط محفل عاشقان

 


ابوثمامه صائدی (صیداوی)

عمر بن عبدالله، معروف به ابوثمامه، از چهره های سرشناس شیعه در کوفه بودند که در شجاعت و اسلحه شناسی زبان زد خاص و عام بود. وقتی مسلم بن عقیل برای بیعت گرفتن از مردم وارد کوفه شدند، ابوثمامه را مسئول دریافت کمک های مالی و تهیه اسلحه کردند. وی پس از پراکنده شدن مردم از دور مسلم بن عقیل و پیش از شروع درگیری های کربلا، خود را از کوفه به کربلا رساند و در زمره یاران امام حسین علیه السلام قرار گرفت. نقل می کنند در روز عاشورا نزدیک ظهر خود را به امام حسین علیه السلام رساند و به آن حضرت گفت: «جانم فدای تو دشمنان لحظه به لحظه به ما نزدیک تر می شوند. دوست دارم مانع حرکت آنها به سوی شما باشم، هرچند در این راه کشته شوم، اما قبل از شهادت می خواهم نماز ظهر را با تو بخوانم». امام علیه السلام نگاهی به آسمان کردند و فرمودند: «نماز را به یاد ما آوردی؛ خدا تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد». آن گاه ابوثمامه و جمعی دیگر با امام علیه السلام به نماز ایستادند. او پس از نماز به میدان رفته، به شهادت رسید.

عمروبن قرظه انصاری

قرظه انصاری از اصحاب باوفای رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم بود که در جنگ احد شرکت کرد و از مکتب نوپای اسلام دفاع کرد. پس از رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم در کوفه سکونت گزید و در جنگ های جمل و صفین و نهروان در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام به جهاد پرداخت. قرظه انصاری پسری داشت به نام عمرو که به همراه امام حسین علیه السلام در کربلا حضور یافت و محافظت از جان حضرت را عهده دار شد و هر تیر و شمشیری که به طرف امام حسین علیه السلام پرتاب می شد، به جان خود می خرید. او در ماجرای حمله به لشکر عمرسعد این رجز را می خواند: «سپاه انصار باور دارند که من از اهل حرم دفاع می کنم. ضربت من ضربت جوانی سربلند و پیش آهنگ است. جان و مالم فدای حسین باد!» نقل می کنند وقتی در جنگ بر بدنش زخم بسیار وارد شد، در لحظات آخر ناگهان چشم باز کرد و به امام حسین علیه السلام عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا، آیا شرط جان بازی به جای آوردم؟» حضرت فرمودند: «آری، سلام مرا به رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم برسان…».

بکیر بن حرّ بن یزید ریاحی

وقتی حرّ بن یزید ریاحی متوجه شد که عمرسعد مصمم است با امام حسین علیه السلام به جنگ بپردازد، به فرزند خود «بکیر» گفت: «پسرم، بدن پدرت طاقت تحمّل آتش جهنم را ندارد. اگر با من موافقی به طرف حسین بن علی علیه السلام برویم». بکیر با پدر موافقت کرد و در فرصت مناسب از لشکر عمر سعد کناره گیری کردند و خود را به اردوگاه امام حسین علیه السلام رساندند. آن گاه که امام علیه السلام آن دو را پذیرفتند، حرّ به فرزند خود گفت: «الحمدالله که خداوند ما را از مصاحبت با این قوم ستم کار نجات داد. اکنون بر این قوم ظالم حمله کرده، از فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم دفاع کن». به دنبال پیشنهادِ پدر، او از امام حسین علیه السلام اجازه گرفت و با سپاه عمر سعد به جنگ پرداخت تا به درجه شهادت نایل آمد. وقتی حرّ بالای سر فرزند آمد، چنین گفت: «خدای را سپاس که شهادت در رکاب مولایمان حسین علیه السلام را روزی تو ساخت».

جَون بن خویّ

جون خدمت گزار ابوذر غفاری بود. وی پس از رحلت ابوذر در ربذه به مدینه برگشت و خدمت امیرالمؤمنین علیه السلام بود. او مردی آگاه به اسلحه شناسی و تعمیر ادوات جنگی بود. پس از شهادت علی علیه السلام در خدمت امام حسن علیه السلام قرار گرفت. وقتی مسئله حرکت امام حسین علیه السلام به مکه پیش آمد، به همراه آن حضرت از مدینه تا مکه و از آن جا تا کربلا آمد و لحظه ای از آن حضرت جدا نشد. در روز عاشورا به حضور امام حسین علیه السلام آمد و اجازه جهاد خواست. امام علیه السلام به او فرمودند: «ای جون، تو گرچه همیشه با ما همراه بودی، اما اکنون اجازه داری که بروی و از این خطری که ما را تهدید می کند خود را نجات دهی». جون گفت: «ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، من در روزهای خوشی و راحتی در کنار شما بودم. آیا شایسته است که به هنگام روی آوردن سختی ها از شما دست بردارم؟» و بدین سان پای به میدان شهادت نهاد و مردانه در راه خدا جان داد.

مسلم بن عَوسجه اسدی

مسلم بن عَوسجه از شجاعان نامی روزگار بود. هنگامی که مسلم بن عقیل از طرف امام حسین علیه السلام به کوفه آمد، مسلم بن عوسجه در گرفتن بیعت از مردم و گردآوری کمک های مالی مردم وکیل مسلم بود. نقل می کنند در شب عاشورا وقتی امام حسین علیه السلام فرمود: «من بیعت خود را از گردن شما برداشتم، از پیش من بروید»، او عرض کرد: «ای پسر پیامبر آیا دست از تو برداریم و برویم؟! نه به خدا سوگند من از خدمت تو دور نمی شوم. اگر در یاری تو کشته شوم و باز زنده ام کنند و دوباره بکشند و جسدم را آتش زنند هم چنان همین کار را می کنم و هرگز از تو جدا نمی شوم». پس از جنگ با دشمن وقتی بر زمین افتاد، حبیب بن مظاهر به او گفت: «اگر بعد از تو زنده بودم دوست داشتم وصیت می کردی تا آنچه می خواهی انجام دهم. ولی می دانم که من هم ساعتی بعد به تو ملحق خواهم شد». مسلم بن عوسجه گفت: «تنها وصیت من این است که تا جان در بدن داری دست از یاری حسین برنداری».

عمرو بن جناده

پس از آن که جنادة بن حارث به شهادت رسید، همسر وی از پسرش عمرو خواست که او نیز چون پدرش از خاندان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم دفاع کند. عمرو در پی درخواست مادر به حضور امام حسین علیه السلام آمد و از آن حضرت اجازه خواست تا به میدان برود. امام علیه السلام اجازه ندادند و فرمودند: «شهادت پدرت برای مادر تو بسیار سخت است. اگر برای تو مشکلی پیش آید یقینا مادرت بیش از حد ناراحت می شود». عمرو گفت: «یا اباعبداللّه، مادرم مرا به حضورتان فرستادند تا اجازه جنگ از شما بگیرم». نقل کرده اند وقتی این جوان به شهادت رسید دشمن سر او را از تن جدا کرده به سوی مادرش که ناظر جنگ فرزند بود انداخت. آن مادر فداکار سر او را از زمین برداشت و خون از چهره او پاک کرد و گفت: «ای نور دیده ام، ای آرامش دلم، آفرین بر تو که به وظیفه ات خوب عمل کردی» و سپس آن سر را به طرف لشکر دشمن انداخت و گفت: «ما وقتی چیزی در راه خدا تقدیم کردیم آن را هرگز پس نمی گیریم».

عبداللّه بن مسلم بن عقیل

در روز عاشورا پس از شهادت همه اصحاب امام حسین علیه السلام ، جوانان بنی هاشم آماده نبرد با دشمن شدند. اوّلین کسی که پیش امام علیه السلام آمد عبدالله بن مسلم بود. وقتی از امام حسین علیه السلام اجازه خواست آن حضرت فرمودند: «هنوز از شهادت پدرت مسلم زمان زیادی نمی گذرد. اگر تو به جنگ بروی مادرت ناراحت می شود. بهتر آن است که دست مادرت را بگیری و از این جا بروی». عبدالله گفت: «پدر و مادرم فدایت من هرگز زندگی دنیای بی ارزش زودگذر را به حیات جاودان ترجیح نمی دهم. از تو خواهش می کنم که این جان ناقابل مرا قبول کنی که در راه خدا قربانی کنم». سرانجام پس از اجازه اباعبدالله علیه السلام به میدان رفته، پس از جنگی جوان مردانه در راه خداوند به شهادت رسید.

بشر بن عَمرو حَضرمی

بشر از اهالی «حضرموت» یمن و از یاران امام حسین علیه السلام در کربلا بود. نقل کرده اند در روز عاشورا وقتی جنگ درگرفت و او مشغول دفاع از امام حسین علیه السلام بود، به وی خبر رسید که پسرش را در مرزِ ری به اسیری گرفته اند. او در ابراز عواطف و احساساتش گفت: دوست ندارم پسرم را اسیر کنند و من زنده باشم. وقتی امام حسین علیه السلام این سخنان را شنیدند به او فرمودند: «من بیعت از تو بر می دارم. تو آزادی که بروی و فرزندت را از اسیری نجات دهی». بشر در جواب امام علیه السلام عرض کرد: «ای پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم ، بدنم طعمه درندگان بیابان شود اگر تو را در این حال تنها بگذارم. به خدا سوگند، محال است تو و خانواده ات را رها کنم. جان من و اهل و عیالم فدای تو باد!».

وهب بن وهب

او قبلاً مسیحی بود. به دست امام حسین علیه السلام به دین اسلام گروید و به همراه مادر و همسرش در کربلا حاضر شد. نقل می کنند در روز عاشورا که حدود هفده روز از ازدواج او و همسرش می گذشت همسر او گفت: حالا که مصمم شده ای که از فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم در مقابل دشمنانش دفاع کنی، یقینا اگر در این راه شهید شوی وارد بهشت خواهی شد. باید در حضور امام علیه السلام با من عهد کنی که روز قیامت مرا فراموش نکنی. آن گاه هر دو به حضور امام حسین علیه السلام می آیند و همسر وهب خواسته خود را مطرح می کند، به گونه ای که آن حضرت به شدت متأثر می شوند و گریه می کنند. وقتی که وهب به میدان می رود و با شجاعت به جنگ می پردازد و عده ای از دشمنان امام حسین علیه السلام را به قتل می رساند، به سوی مادر و همسر بر می گردد و به مادرش می گوید: آیا اکنون از من راضی هستی؟ مادر به او می گوید: اگر تا زنده ای با دشمنان امام حسین به مبارزه نپردازی، از تو راضی نمی شوم.

قاسم بن حسن علیه السلام

قاسم بن حسن علیه السلام نوجوانی بود که با اصرار از امام حسین علیه السلام اجازه خواست که به میدان جنگ برود. ابتدا امام علیه السلام راضی نشدند که او عازم میدان شود، ولی هنگامی که با اصرار بیش از حد او مواجه شدند اذن جهاد در راه خدا را به او دادند. او نیز پس از رشادت های بسیار در میدان نبرد به شهادت رسید. نقل می کنند وقتی قاسم بن حسن علیه السلام عازم میدان شد این اشعار را می خواند: «اگر مرا نمی شناسید پس بدانید من فرزند امام حسن علیه السلام و نوه رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم هستم و این حسین علیه السلام است که اکنون در محاصره شماست. خداوند شما را سیراب نسازد». وقتی قاسم به زمین افتاد عموی خود را صدا زد و امام حسین علیه السلام فورا خود را به او رساندند. وقتی سر او را به دامن گرفتند فرمودند: «از رحمت خدا دور باشند قومی که تو را کشتند!» به خدا سوگند بر عمویت بسیار سنگین است که صدایش کنی و او پاسخ تو را ندهد یا اگر پاسخ داد فایده ای برای تو نداشته باشد».

عبداللّه اصغر

یکی دیگر از یاران امام حسین علیه السلام در روز عاشورا عبدالله اصغر فرزند دیگر امام حسن علیه السلام است. نقل می کنند وقتی در ساعات آخر نبرد عاشورا صدای عمویش امام حسین علیه السلام را شنید که یار و مددکار می طلبد، از خیمه بیرون آمد و به سمت میدان حرکت کرد. حضرت زینب علیهاالسلام خواستند مانع رفتن او شوند ولی او گفت: سوگند به خدا از عمویم جدا نمی شوم و وقتی خود را به امام حسین علیه السلام رساند که یکی از دشمنان از پشت سر قصد جان امام حسین را کرده بود. عبدالله اصغر دست خود را جلو برد تا مانع برخورد شمشیر به آن حضرت شود که بر اثر ضربه شمشیر دست عبدالله اصغر قطع شد. امام حسین علیه السلام عبدالله را در بغل کشیدند و فرمودند: «ای پسر برادرم، صبر کن. طولی نمی کشد خداوند تو را به پدران بزرگوارت ملحق می سازد و تو به آرامش می رسی». در این لحظه تیری از طرف دشمن پرتاب شد و عبدالله را در آغوش عموی بزرگوارش به شهادت رساند.

حضرت علی اکبر علیه السلام

علی اکبر در بین سال های 33 تا 35 ه از مادری بزرگوار به نام لیلا دختر ابی مرّه در شهر مدینه چشم به جهان گشود. وی در مکتب انسان ساز پدر و در دامن خاندان پاک امامت شیوه های صحیح دفاع از مکتب و اطاعت از امامت و حمایت از اهداف و آرمان های مقدس آن را آموخت و لحظه ای در این امر فروگذاری نکرد و تا آخرین نفس از امام زمانش دفاع کرد. او در روز عاشورا اولین نفر از بنی هاشم بود که در میدان نبرد حاضر شد و پس از مبارزه جانانه جام شهادت سر کشید. وقتی امام حسین علیه السلام او را به میدان فرستادند فرمودند: «خداوندا، شاهد باش جوانی را به جنگ با این مردم ستم کار فرستادم که شبیه ترین مردم از نظر خُلق و خَلق به پیامبر تو بود. هرگاه مشتاق دیدار پیامبرت می شدیم به چهره او می نگریستیم». نقل می کنند علی اکبر در موقع جنگ با یزیدیان این شعر را زمزمه می کرد: «من علی بن حسینم. به خدا سوگند که ما به پیامبر سزاوارترینیم. به خدا سوگند نابه کاری چون یزید بر ما حکومت نخواهد کرد. با شمشیر با شما می جنگم و از پدرم حمایت می کنم».

اَسلَم بن عَمرو

اَسلم غلامی بود که امام حسین علیه السلام او را پس از خریداری آزاد کردند. او همیشه در خدمت امام علیه السلام بود. حتی پسر او به عنوان کاتب امام حسین علیه السلام در کنار آن حضرت به سر می برد. اسلم از همان ابتدا به همراه امام حسین علیه السلام از مدینه خارج شد و لحظه ای از امام زمانش جدا نشد. وقتی در روز عاشورا اجازه گرفت که با دشمنان اهل بیت علیه السلام بجنگد این شعر را زمزمه می کرد: «امیری حسین و نَعْمَ الاَمیر، سُرور الفُؤاد البَشیر النَذیر؛ پیشوا و رهبر من حسین است و حقا که چه رهبر خوبی است. او مایه سرور دل ها و بشیر و نذیر است». وقتی پس از جهاد دلیرانه بر زمین افتاد امام حسین علیه السلام او را در آغوش گرفتند و صورت خود را بر صورت او نهادند. اسلم بن عمرو با دیدن این صحنه لبخندی زد و گفت: «چه کسی مثل من از این افتخار برخوردار است که پسر پیغمبر صورت بر صورتش بگذارد؟» این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

حَجّاجِ بن بَدْر السّعدی

حجاج از اهالی بصره و از قبیله سعد بن تمیم است. از جمله نامه هایی که امام حسین علیه السلام به مردم کوفه نوشتند نامه ای بود که به مسعود بن عمرو نوشتند. او نیز در پاسخِ نامه امام حسین علیه السلام نامه ای را به دست حجاج برای امام حسین علیه السلام می فرستد. در آن نامه آمده است: «اما بعد، ای پسر دختر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ، نامه شما واصل و از مندرجات آن اطلاع حاصل شد. ما مطیع شما هستیم. خداوند زمین را از راهنمای خیر و دلیل راه حق خالی نمی گذارد. تو امروز حجت خدا بر خلق و ودیعه او در زمین، و شاخه ای از درخت وجود احمدی هستی. به جانب ما پیش آی که گردن های بنی تمیم برای فرمان تو خم گشته و در پیروی از فرمان تو از شتر تشنه در ورود به آب مطیع تر است». حجاج پس از رساندن این نامه هم چنان در رکاب امام حسین علیه السلام بود تا در روز عاشورا به فیض بزرگ شهادت نائل آمد.

عابِس بن اَبی شَبیب شاکری

عابس در دلیری و سخن وری و عبادت و شب زنده داری زبان زد مردم بود. او از طایفه بنی شاکر است. این طایفه در اخلاص و فداکاری در راه ولایت علی علیه السلام کم نظیر بودند و در شجاعت به گونه ای بودند که آنها را جوانمردانِ عرب می نامیدند. عابس از جمله کسانی بود که وقتی مسلم بن عقیل به کوفه آمد با او بیعت کرد و بعد هم از طرف مسلم، نامه ای به امام حسین علیه السلام در مکه رساند و در ماجرای کربلا به همراه هم پیمان خود «شوذب» رشادت های زیادی نشان داد. سپاه کوفه از نبرد تن به تن با وی ناتوان بود. وقتی دلاوری های او را عمر بن سعد دید دستور داد تا لشکر او را سنگ باران کنند. نقل می کنند وقتی پس از شهادتش سر او را از پیکرش جدا ساختند سر مطهر او دست عده ای بود که هر یک برای دریافت جایزه مدعی بود که وی او را کشته است.

حضرت ابوالفضل العباس

حضرت ابوالفضل علیه السلام فرمانده و پرچم دار سپاه امام حسین علیه السلام در روز عاشورا بود. آن حضرت قامتی رشید، چهره ای زیبا و شجاعتی کم نظیر داشت و به سبب سیمای جذابش او را قمربنی هاشم می گفتند. در حادثه کربلا فرماندهی سمت چپ سپاه امام حسین علیه السلام را عهده دار بود و علاوه بر تهیه آب، نگهبانی از خیمه ها و محافظت از خاندان امام حسین علیه السلام را نیز برعهده داشت. در روز عاشورا سه برادر او پیش از او به شهادت رسیدند. عباس علیه السلام مظهر ایثار و وفاداری و گذشت بود. نقل می کنند وقتی به دستور امام حسین علیه السلام برای تهیه آب عازم میدان شد و پس از نبردی بی نظیر وارد شریعه فرات گردید، با آن که تشنه بود، به یاد تشنگی برادر و اطفال و حرم امام حسین علیه السلام ، از خوردن آب خودداری کرد. هنگامی که به شهادت رسید امام حسین علیه السلام به بالین او آمدند و فرمودند: «برادر جان اکنون دیگر بی پشتیبان و یاور شدم.»


 نظر دهید »

عشق آبی آسمانی من

30 فروردین 1391 توسط محفل عاشقان

گفتن از « عشق » گرچه آسان نیست

 

ای زبان باز کن نگاه مرا

 

تا ببینم سپید خواهد کرد

 

« شوق » لبخند روسیاه مرا

 

 

 

من از این راه دور آمده ام

 

تا شوم آشنای عشق ، همین !

 

خاک هستم اگرچه ، می‌خواهم

 

که بیفتم به پای عشق ، همین !!

 

 

 

مثل پروانه های سرگردان

 

بین راه مدینه گم شده‌ام

 

پی حس نگاه ابری تو

 

عازم آسمان قم شده‌ام

 

 

 

تویی آن یاس سبز پوش سپید

 

که به سرخی نشسته بال و پرش

 

کیست غیر از تو آسمان زمین

 

کیست غیر از تو مادر پدرش

 

 

 

گرچه پیش تو ریخته ست دگر

 

همة آبروی من ، بی بی !

 

من ز جنس بهار خواهم شد

 

گر بخندی بروی من ، بی بی !

 

 

 

آب شد مظهر عطوفت تو

 

مادر مهربان آینه‌ها !!

 

باز با نور باز خواهد شد

 

گر بخندی ، زبان آینه ها

 

 

 

آه این دستهای آلوده

 

که به سویت دراز گشته تهی

 

یار غار علی ! خدا نکند

 

که ببینم که بازگشته تهی !

 

 

 

گر چنین خاکیم ببخش مرا

 

و نگاهم اگر چنین مانده است

 

چه کنم مدتیست پاهایم

 

محو تاریکی زمین مانده است

 

 

 

دل من وقتی از تو می گویند

 

به خودش بوی شرم می گیرد

 

شادم از اینکه با دل سردم

 

غم عشق تو گرم می گیرد

 

 

 

آه « بی بی » اگر اجازه دهی

 

به تو مادر بگویم از این پس

 

پیش روی تو سعی خواهم کرد

 

نرود آبرویم از این پس

 

 

 

باز امشب برای پهلویت

 

غزلی عاشقانه خواهم ساخت

 

خواهم آمد برای دیدن تو

 

شعر خود را بهانه خواهم ساخت

 

 

عشقِ آبیِ آسمانی من

 

ای نگاهت بهانه اشکم

 

در رثای تو تا ابد جاریست

 

نوحة عاشقانه اشکم

 نظر دهید »

نزدیک ترین حالت انسان به کفر

30 فروردین 1391 توسط محفل عاشقان


نزدیک ترین حالت انسان به کفر

آن قدر غرق زندگی شده ایم که  هم زندگی را از  یاد برده ایم و هم مرگ را،
یادمان رفته است برای چه زنده ایم؛ به کجا می خواهیم برویم؟ خیلی چیزها یادمان رفته است، حتی یادمان رفته است که چه چیزهایی یادمان رفته است!
حنای حیا دیگر رنگی ندارد و برای احیای آن نیز کاری نمی کنیم،
دروغ و غیبت رواج یافته و طعم تلخ غیبت و تهمت، بدل به شیرینی شده است، ذائقه هایمان نیز تغییر کرده اند،
نه دوستی هایمان عمق دارد و نه دشمنی هامان،
در دوستی هایمان افراط می ورزیم و تعصب، در دشمنی هایمان نیز؛
گاهی در وصف شخصی فریاد برمی آوریم و گاهی سلامش را هم لایق پاسخ نمی دانیم،
گاهی دلتنگ می شویم و گاهی دلسنگ؛
وقتی احساسات و تعلقات ما را به هیجان  می کشاند عقل را تعطیل می کنیم،
پای عدالت محکم ایستاده ایم، البته تا جایی که با منافعمان سازگار باشد،
عدالت را دوست داریم، اما اگر به دست و پایمان بپیچد ولو از ناحیه نزدیک ترین دوستانمان که باشد، آن را به شدیدترین وجه منکوب می کنیم،
سوزن سوءظن را به دست گرفته و بر صورت هرکه تشخیص دهیم نقشی به یادگار می گذاریم،
عیوب دیگران آنقدر چشمان مان را پر کرده است که از عیوب آشکار خودمان غافل شده ایم،
بر گذشته ها افسوس می خوریم؛ حال آنکه امروزمان بیش از گذشته مستحق افسوس است،
اخلاق را درشت می نویسیم و درست عمل نمی کنیم، 
عیوب دانسته خود را توجیه می کنیم و عیوب نادانسته دیگران را تقبیح!
به زندگی خصوصی دیگران سرک می کشیم و حق ورود به حریم شخصی آنها را برای خود محفوظ می داریم،
نمی دانم مرگ را و سکرات را و قیامت را قبول داریم یانه؟ که اگر احتمال حساب و کتاب را هم می دادیم اینگونه بی محابا در جاده یک طرفه قضاوت و محکومیت نمی تاختیم و بر سیرت دیگران چنگ نمی زدیم.
حتی اگر آخرت را هم بیخیال شده باشیم برای آرامش و راحتی زندگی دنیوی هم که شده  اینگونه اخلاق را تار و مار نمی کردیم، که اگر بنیانهای اخلاقی فروریزد چیزی از ادب و فرهنگ باقی نمی ماند و هیچ فردی در امان نخواهد بود.


***


گفتار معصوم (ع):
عرض المؤمن افضل من دمه؛  آبروی مؤمن پربهاتر از خون اوست.
حضرت علی علیه السلام به مالک اشتر: بیشتر از همه از کسی بترس که پیش تو می آید و عیب مردم را بازگو می کند.


رفتارما:
چنانچه کسی در مقابل ما قطره خونی از انسانی بریزد یا بر صورتش سیلی بزند اگر دفاع نکنیم لااقل خشمگین می شویم و محکوم می کنیم، اما اگر فردی در نزد ما نسبت به دوستی یا آشنایی یا انسانی تهمت و غیبت و عیب جویی کند اگر همراهی و تایید نکنیم لااقل گوش جان به سخنانش می سپاریم و او را بر سر ذوق می آوریم!


گفتار پیام آور زیبایی ها:
کار برادر مؤمنت را به نیکوترین وجهش حمل نما، مگر آن که نسبت به خلافش یقین حتمی حاصل کنی… پس تا زمانی که می توانی کار او را حمل به خیر کنی، حق نداری حتی نسبت به کلمه ای که از او شنیده ای سوءظن ببری.


رفتارما:
تا زمانی که بتوانیم احتمال ناپسند و تفسیر پلشتی در خصوص رفتار دیگران بدهیم از آن تعبیر زشت پرهیز نمی کنیم، مگر آن که امکان هیچ گونه برداشت منفی از کار او پیدا نکنیم آنگاه شاید احتمال خیر بدهیم شاید هم سکوت کنیم!


حضرت باقرالعلوم (ع):
نزدیک ترین حالت بنده به کفر آن است که لغزش های مردم را شماره کند.

 نظر دهید »

پنج درس آموزنده از امام هادی علیه السلام

29 فروردین 1391 توسط محفل عاشقان

پنج درس ارزشمند و آموزنده

1 يكى از اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه عليه به نام اسحاق بن ابراهيم حكايت كند: روزى به محضر مبارك آن حضرت شرفياب شدم ، شخصى را ديدم كه در مجلس حضرت اظهار داشت : مدّتى است كه مبتلا به سردرد شديدى گشته ام . امام عليه السلام فرمود: ظرفى را با مقدارى آب بردار و اين آيه شريفه قرآن را بر آن بخوان : أ وَلَمْ يَرَ الَّذينَ كَفَرُوا انَّ السَّمواتِ وَ الاْ رْضَ كانَتا رَتْقاً فَفَتّقْنا هُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيٍ حَيُّ أ فَلا يُؤْمِنُونَ.(55) و سپس آن را بياشام ، كه انشاءاللّه سردرد برطرف خواهد شد.(56) حضور داشتند، چنين فرمود: اسم اعظم خداوند متعال ، داراى هفتاد و سه حرف مى باشد كه آصف بن برخيا - وصىّ حضرت سليمان عليه السلام - يك حرف از مجموع آن ها را مى دانست و زمين برايش كوچك شد، به طورى كه توانست در كمتر از يك لحظه عرش بلقيس را نزد حضرت سليمان عليه السلام آورد. وليكن نزد ما اهل بيت رسالت هفتاد و دو حرف موجود است و يك حرف آن نزد خداوند متعال محفوظ مى باشد.(57)

3 هنگامى كه خداوند متعال نوزادى به حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام عطا نمود، عدّه اى از اصحاب ، خدمت حضرت آمدند تا تهنيت و تبريك گويند. وقتى بر حضرت وارد شدند، او را شادمان و مسرور نيافتند؛ علّت را جويا شدند؟ امام عليه السلام فرمود: به نوزاد اميدى ندارم ، چون كه او عدّه بسيارى را گمراه مى گرداند. پس پيش گوئى حضرت و علّت ناراحتى آن بزرگوار تحقّق يافت و اين نوزاد همان جعفر كذّاب شد.(58)

4 ابوهاشم جعفرى حكايت كند: روزى در محضر شريف امام هادى عليه السلام شرفياب شدم ، كودكى وارد شد و شاخه گلى را تقديم آن حضرت كرد. امام عليه السلام آن شاخه گل را گرفت و بوئيد و بر چشم خود نهاد و بوسيد؛ و سپس آن را به من اهداء نمود و اظهار داشت : هر كه شاخه گلى را ببويد و بر چشم خويش بگذارد و ببوسد و سپس صلوات بر محمّد و آلش فرستد، خداوند متعال حسنات بى شمارى را در نامه اعمالش ثبت مى نمايد؛ و نيز بسيارى از خطاها و لغزش هايش را مورد عفو قرار مى دهد.(59)

5 يكى از اهالى كوفه در شهر سامراء خدمت حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام شرفياب شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! من از دوستان و علاقه مندان به شما و اجدادتان مى باشم ، و داراى قرض سنگينى هستم و چون توان پرداخت آن را ندارم به قصد شما آمده ام . امام هادى عليه السلام فرمود: همين جا بِايست تا چاره اى بينديشم . پس از گذشت لحظاتى ، مقدار سى هزار دينار از طرف متوكّل - خليفه عبّاسى - براى حضرت آوردند. حضرت سلام اللّه عليه آن پول ها را از ماءمور متوكّل گرفت و بى درنگ و بدون آن كه محاسبه نمايد، تمامى آن سى هزار دينار را تحويل آن شخص كوفى داد. پس آن مرد كوفى مقدار ده هزار دينار از آن ها را برداشت و اظهار نمود: ياابن رسول اللّه ! من بيش از ده هزار دينار نياز ندارم ، چون به همان مقدار بدهكار هستم و براى من همين مقدار كافى است . ولى امام عليه السلام از پس گرفتن آن بيست هزار دينار خوددارى و امتناع نمود. لذا آن مرد كوفى تمامى آن هديه را گرفت و گفت : خداوند بهتر مى داند كه چه كسانى را امام و حجّت خود بر انسان ها قرار بدهد، و سپس عازم شهر كوفه شد.(60)

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24

محفل عاشقان

جستجو

موضوعات

  • همه
  • شعر
  • حدیث
  • دلنوشته
  • درد عشق
  • درحریم عشق
  • در محضر عارفان
ابزاروبلاگ
log
وبلاگ
وبلاگکد ماوس
log
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس