فاصله
09 دی 1392 توسط محفل عاشقان
اصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛
روبه روي يک آب نماي سنگي . پيرمرد از دختر پرسيد :
- غمگيني؟ - نه . - مطمئني ؟ - نه . - چرا گريه مي کني ؟ - دوستام منو دوست ندارن . - چرا ؟ - چون قشنگ نيستم . - قبلا اينو به تو گفتن ؟ - نه . - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم . - راست مي گي ؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد ؛ شاد شاد. چند دقيقه بعد پير مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد ؛ عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت !!!