آقابیا
گاهى احساس مى کنم بغض سنگينى قلبم را مى فشارد و راه اشک بر چشمانم بسته شده است، مى دانم… زمانه فاصله زيادى ميان من و تو افکنده، ولى بگذار، حال که به زخم «شيعه اثنى عشرى» دچار شده ام در هواى مه آلود «ظلمت نفس» فرياد برآورم، و با قطرات بارانت، خود را شستشو دهم.
مهدى جان! اى درخشنده ترين آفتاب هستى بخش، بتاب، که خورشيد و ماه منتظرند تا از انوار طلاييت روشنايى گيرند و به نام هستى بخش تو را در گوش همه ذرات عالم زمزمه کنند، اى آفتاب! بتاب که خلايق منتظرند تا با تو، به خود آيند و در اين بازيافت، سرّ دلدادگى به تو فاش مى شود.
مهدى جان! اى ستاره پر فروغ آسمان بى افق عشق، بتاب، که تو قصه عشق ناتمام مى ماند و عاشقان، سرگردان. بتاب! تا از تابش نور تو، جاده هاى آسمان عشق فتح گردد و خانه معشوق پيدا.
مهدى جان! اى آرام بخش ترين نسيم پگاه زندگى، بِوَز که گلها، جز با شميم نفس عطرآگين تو معطّر نمى شوند و تو گويى که گلها نيز بى حضور نسيمت جوانه نمى زنند و غنچه نمى شوند.
مهدى جان! اى موج خروشان درياى بى کران عشق خدايى، کدام ساحل است، که بتواند بر عشق بى منتهاى تو محيط شود… کدام درياست که با خروش موج عاطفه ات متلاطم نشود، مگر نه اين که دريا، درياست؟ چون ماه رخسار تو بر آبهايش مى خندد. مگر نه اين که دريا ديدنى است، چون احساس با صفاى تو در فضايش مى رقصد، براستى که دريايى که تسليم جزر و مد ماه است، چرا آن ماه رخ زيباى تو نباشد… اين و دريا! دريائيت، شور آبى بى ارزش است که نه تنها تشنگان را ياراى سيراب کردن ندارد، بلکه سيران را نيز هر روز تشنه تر مى کند و به هلاکت، نزديک تر.
مهدى جان! اى آخرين گل واژه طاها! هر جمعه زيارتت مى کنم، زيارتم از سر محبّت و اخلاص صورت مى گيرد، که در نتيجه ملاقات و صيقل دادن روح و قلب از آسودگى گناه است، روز جمعه بعدى است که در آن ظهور مى کنى.
اى عزيز! اى زاده ياسين و طه! اى فرزند صراط مستقيم! اى تسلّى بخش زهراى اطهر! اى پور عسکرى! من تحمل آن را ندارم که چهره دلربايت را ببينم و تو را نشناسم، هزاران تأسف، مى دانم که غيبت تو از ماست. اى يادگار خدا در روى زمين! اى خورشيد رخ برکشيده در پس ابر و سحاب! اى سفر کرده! تا کى در اين تيرگى جان ـــــــ نيابم. هر جمعه در آستان خطبه عظمتت، زار زار مى گريم و شبها جز اختر شمارى کارى ندارم. هر جمعه به بهانه زيارتت، آنقدر مى گويم، که در اشک خود غسل مى کنم و بعد از نمازم تو را به «سفينة النوح» و «سفينة النجاة» قسم مى دهم، که بيا، ما غرق گناهيم، بيا! به قطره خونى نگاه کن که دلش ـــــــ و به شقايق بنگر که آواره بيابان شده است، بيا! اى شمس شموس! اى بطن سعيد! هرچند سرودن مدح تو از من خطاست، بيا که غرق گناهيم…